کدبانو

روزمرگی یک بانو

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

حکایت

پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۲۹ ب.ظ
. موسی علیه السلام درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده گفت ای موسی دعا کن تا خدا عزّوجلّ مرا کفافی دهد که از بی طاقتی به جان آمدم موسی دعا کرد و برفت. پس از چند روز که باز آمد از مناجات مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده گفت


 این چه حالتست؟ گفتند خمر خورده و عربده کرده و کسی را کشته اکنون به قصاص فرموده‌اند

و لطیفان گفته‌اند

گربه مسکین اگر پر داشتى

تخم گنجشک از جهان برداشتى

عاجز باشد که دست قوت یابد

برخیزد و دست عاجزان برتابد

موسى علیه السلام به حم جهان آفرین اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفار

و لو بسط الله الرزق لعباده لبعوا فى الارض

آن نشنیدی که فلاطون چه گفت

مور همان به که نباشد پرش

آن کس که توانگرت نمیگرداند

او مصلحت تو از تو بهتر داند

گلستان  سعدی



👓👓👓👓



روزی در یک هوای سرد ارباب به نوکرش گفت برو بیرون ببین اگر باران می بارد لباس مناسب تر بپوشم . نوکر تنبل ، در جواب گفت :
 بیرون رفتن ندارد گربه مان تازه از بیرون آمده اگر بدنش خیس بود بدان که باران می بارد .

ارباب دوباره گفت : می خواهم پارچه ای برای میزبانم ببرم ، برو وسیله ای بیاور که دو زرع ازین پارچه را ببرم . نوکر گفت : دم گربه نیم زرع است ، چهار تا دم گربه می شود ۲ زرع . ارباب عصبانی شد و گفت : لااقل برو سنگ یک منی بیاور تا با آن گندم وزن کنم . نوکر تنبل جواب داد : که من گربه را بارها کشیدم درست یک من است گربه را به جای سنگ استفاده کن .
ارباب بسیار عصبانی شد و گربه را از خانه بیرون انداخت و گفت : " خیالت راحت شد حالا برو هم سنگ و هم وسیله اندازه گیری پارچه را بیاور و هم ببین باران می بارد یا نه " .

به همین دلیل است که هر وقت کسی بخواهد تنبلی کند به او می گویند : " برای او دم گربه نیم زرع است "

برای_او  دم_گربه_نیم_زرع_است



👓👓👓👓



حاتم طایی را گفتند از تو بزرگ همت تر در جهان دیده‌ای یا شنیده‌ای؟
 گفت بلی روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را پس به گوشه صحرایی به حاجتی برون رفته بودم ،خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده‌اند؟ گفت

هر که نان از عمل خویش خورد

منت حاتم طائى نبرد

من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم



👓👓👓👓


بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت ای پدر
فرمان تراست، نگویم ولکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.
مگوی انده ِ خویش با دشمنان

که لا حول گویند شادی کنان

گلستان سعدی

📖📖📖📖



روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید: پدرجان این جنازه را کجا می برند؟

ملا گفت او را به جایی می برند که نه آب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری

پسر ملا گفت: فهمیدم او را به خانه ما می برند!


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی