کدبانو

روزمرگی یک بانو

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

داستانک ها

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۳۸ ب.ظ

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.


از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه‌ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می‌برد.


دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.


در حال مستأصل شد...


از دور بقعه امامزاده‌ای را دید و گفت:



ای امام زاده گله‌ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.


قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی‌تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت:


ای امام زاده خدا راضی نمی‌شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.


نصف گله را به تو می‌دهم و نصفی هم برای خودم...


قدری پایین‌تر آمد.


وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:


ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می‌کنی؟


آنهار ا خودم نگهداری می‌کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می‌دهم.


وقتی کمی پایین‌تر آمد گفت:


بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی‌شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.


وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:


 چه کشکی چه پشمی؟


حالا ما یک غلطی کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد.




کوچه| احمد شاملو


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی