کدبانو

روزمرگی یک بانو

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

حکایت شیرین

شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۱۸ ق.ظ




حکایت


خری و اشتری بدور از آبادی بطور آزادانه باهم زندگی می کردند....

نیمه شبی در حال چریدن علف ، حواسشان نبود که ناگهان وارد آبادی انسانها شدند. 


شتر چون متوجه خطر گردید رو به خر کرد و گفت : 

ای خر خواهش می کنم سکوت اختیار کن تا از معرکه دور شویم و مبادا انسانها به حضورمان پی ببرند!"

خر گفت : "اتفاقا درست همین ساعت، عادت نعره سر دادن من است."

شتر التماس کرد که امشب نعره کردن را بی خیال گردد.تا مبادا بدست انسانها بیافتند.

خر گفت: " متأسفم دوست عزیز! من عادت دارم همین ساعت نعره کنم و خودت می دانی ترک عادت موجب مرض است و هلاکت جان!"

پس خر بی محابا نعره های دلخراش بر میداشت.

از قضا کاروانی که در آن موقع از آن آبادی می گذشت، متوجه حضور آنان گردیدند و آدمیان هر دو را گرفته و در صف چارپایان بارکش گذاشتند.

صبح روز بعد در مسیر راه ، آبی عمیق پیش آمد که عبور از آن برای خر میسر نبود. پس خر را بر شتر نشانیده و شتر را به آب راندند.

چون شتر به میان عمق آب رسید شروع به پایکوبی و رقصیدن نمود.

خر گفت :ای شتر چه می کنی؟ نکن رفیق وگرنه می افتم و غرق می شوم."

شتر گفت : خر جان، من عادت دارم در آب برقصم.!!

ترک عادت هم موجب مرض و هلاکت است!"

خر بیچاره هرچه التماس کرد اما شتر وقعی ننهاد.

خر گفت تو دیگر چه رفیقی هستی؟!

شتر گفت : " چنانکه دیشب نوبت آواز بهنگام خر بود!!!

امروز زمان رقص ناساز اشتر است!"

شتر با جنبشی دیگر خر را از پشت بینداخت و در آب غرق ساخت.

شتر با خود گفت : "

رفاقت با خر نادان ، عاقبتی غیر از این نخواهد داشت. هم خود را هلاک کرد و هم مرا به بند کشید! 


امثال و حکم

علامه دهخدا



👓👓👓👓


در مسجد جمعه شهر دمشق ، در کنار مرقد مطهر حضرت یحیی پیغمبر علیه السلام به عبادت و راز و نیاز مشغول بودم ، ناگاه دیدم یکی از شاهان عرب که به ظلم و ستم شهرت داشت برای زیارت قبر یحیی علیه السلام به آنجا آمد و دست به دعا برداشت و حاجت خود را از خدا خواست .


درویش و غنی بنده این خاک و درند


آنان که غنی ترن محتاجترند


پس از دعا به من رو کرد و گفت : ((از آنجا که فیض همت درویشان (مستمندان ) عمومی است آنها رفتار درست و نیک دارند (تقاضا دارم ) عنایت و دعایی برای من کنند ، زیرا گزند دشمنی سرسخت ، ترسان هستم .))


به شاه گفتم : ((بر ملت ناتوان مهربانی کن ، تا از ناحیه دشمن توانا نامهربانی و گزند نبینی .))


به بازوان توانا و فتوت سر دست


خطا است پنجه مسکین ناتوان بشکست 


نترسد آنکه  بر افتادگان نبخشاید ؟


که گر ز پای در آید ، کسش نگیرد دست


هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت


دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست 


زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده


و گر تو می ندهی داد ، روز دادی هست 


بنی آدم اعضای یکدیگرند


که در آفرینش ز یک گوهرند


چو عضوی به درد آورد روزگار


دگر عضوها را نماند قرار


تو کز محنت دیگران بی غمی


نشاید که نامت نهند آدمی



🔔🔔🔔🔔



. موسی علیه السلام درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده گفت ای موسی دعا کن تا خدا عزّوجلّ مرا کفافی دهد که از بی طاقتی به جان آمدم موسی دعا کرد و برفت. پس از چند روز که باز آمد از مناجات مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده گفت این چه حالتست؟ گفتند خمر خورده و عربده کرده و کسی را کشته اکنون به قصاص فرموده‌اند


و لطیفان گفته‌اند


گربه مسکین اگر پر داشتى


تخم گنجشک از جهان برداشتى


عاجز باشد که دست قوت یابد


برخیزد و دست عاجزان برتابد


موسى علیه السلام به حم جهان آفرین اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفار


و لو بسط الله الرزق لعباده لبعوا فى الارض


آن نشنیدی که فلاطون چه گفت


مور همان به که نباشد پرش


آن کس که توانگرت نمیگرداند


او مصلحت تو از تو بهتر داند



گلستان  سعدی




🌙🌙🌙🌙🌙


چون یک نفر به دقت تمام برای دیگری حرف بزند اما آخر کار ببیند که حرفش در او اثر نکرده، این مثل را به زبان می‌آورد.

یک بابایی مستطیع شده بود و به مکه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجی و همه به او می‌گفتند: حاجلی (حاج علی)

اما یک دوست قدیمی داشت که مثل قدیم باز به او می‌گفت: کللی (کل علی ـ کربلایی علی). مثل اینکه اصلاً قبول نداشت که این بابا حاجی شده!

این بابا هم از آن آدم‌هایی بود که تشنه عنوان و لقب هستند و دلشان لک زده برای عنوان! اگر هزار بلا سرشان بیاید راضیند اما به شرط اینکه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند! حاج علی پیش خودش گفت: باید کاری بکنم تا رفیقم یادش بماند که من حاجی شده‌ام به این جهت یک شب شام مفصلی تهیه دید و رفیقش را دعوت کرد. بعد از اینکه شام خوردند، نشستند به صحبت کردن و او صحبت را به سفر مکه‌اش کشاند و تا توانست توی کله رفیقش کرد که حاجی شده!

توی راه حجاز یک نفر سرش به کجاوه خورد و شکست و یک همچین دهن وا کرد، آمدند و به من گفتند حاج علی از آن روغن عقربی که همراهت آورده‌ای به این پنبه بزن، بعد گذاشتند روی زخم، فردا خوب خوب شد همه گفتند خیر ببینی حاج علی که جان بابا را خریدی.

در مدینه منوره که داشتم زیارت می‌خواندم یکی از پشت سر صدا زد "حاج علی" من خیال کردم شما هستی برگشتم، دیدم یکی از همسفرهاست، به یاد شما افتادم و نایب‌الزیاره بودم.

توی کشتی که بودیم دو نفر دعوایشان شد نزدیک بود خون راه بیفتد همه پیش من آمدند که حاج علی بداد برس که الان خون راه می‌افتد. وسط افتادم و آشتی‌شان دادم همسفرها گفتند: خیر ببینی حاج علی که همیشه قدمت خیر است.

نزدیکی‌های جده بودیم که دریا طوفانی شد نزدیک بود کشتی غرق شود که یکی از مسافرها گفت: حاج علی! از آن تربت اعلات یک ذره بینداز توی دریا تا دریا آرام بشود. همین که تربت را توی دریا انداختم دریا شد مثل حوض خانه‌مان... همه همسفرها گفتند: خدا عوضت بده حاج علی که جان همه ما را نجات دادی.

خلاصه گفت و گفت تا رسید به در خانه‌شان: همه اهل محل با قرابه‌های گلاب آمدند پیشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علی زیارت قبول... همین که پایم را گذاشتم توی دالان خانه و مادر بچه‌ها چشمش به من افتاد گفت: وای حاج علی‌جون... همین را گفت و از حال رفت.

خلاصه هی حاج علی حاج علی کرد تا قصه سفر مکه‌اش را به آخر رساند وقتی که خوب حرف‌هاش را زد، ساکت شد تا اثر حرف‌هاش را در رفیقش ببیند، رفیقش هم با تعجب فراوان گفت: عجب سرگذشتی داشتی کل علی؟!


عجب_سرگذشتی_داشتی_کلعلی



👑👑👑👑👑



زمانی که ناصر الدین شاه دستگاه تلگراف را به ایران آورد و در تهران نخستین تلگرافخانه افتتاح شد مردم به این دستگاه تازه بی اعتماد بودند. برای همین، سلطان صاحبقران اجازه داد که مردم چند روزی پیام های خود را رایگان به شهرهای دیگر بفرستند.


 


وزیر تلگراف استدلال کرده بود که ایرانی ها ضرب المثلی دارند که می گوید «مفت باشد کوفت باشد.» یعنی هر چه که مفت باشد مردم از آن استقبال می کنند. همین طور هم شد. مردم کم کم و با ترس برای فرستادن پیام هایشان راهی تلگرافخانه شدند. دولت وقت، چند روزی را به این منوال گذراند و وقتی که تلگرافخانه جا افتاد و دیگر کسی تلگرافخانه را به شعبده و جادو مرتبط نکرد مخبر الدوله دستور داد بر سردر تلگرافخانه نوشتند: «از امروز حرف مفت قبول نمی شود.»


می گویند «حرف مفت» از آن زمان به زبان فارسی راه پیدا کرد.


حرف_مفت



🎃🎃🎃🎃🎃




گویند در عصر سلیمان نبی ،

پرنده اى براى نوشیدن آب به سمت برکه اى پرواز کرد،

اما چند کودک را بر سر برکه دید،

پس آنقدر انتظار کشید تا کودکان از آن برکه متفرق شدند.

همینکه قصد فرود بسوى برکه را کرد، اینبار مردى را با محاسن بلند و آراسته دید که براى نوشیدن آب به آن برکه مراجعه نمود .

پرنده با خود اندیشید که این مردى باوقار و نیکوست و از سوى او آزارى به من متصور نیست.

پس نزدیک شد، ولی آن مرد سنگى به سویش پرتاب کرد

و چشم پرنده معیوب و نابینا شد.

شکایت نزد سلیمان برد.

پیامبر آن مرد را احضار، کرد، محاکمه و به قصاص محکوم نمود

و دستور به کور کردن چشم داد.

آن پرنده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت؛

"چشم این مرد هیچ آزارى به من نرساند،

بلکه ریش او بود که مرا فریب داد!

و گمان بردم که ازسوى او ایمنم

پس به عدالت نزدیکتراست اگر محاسنش را بتراشید

تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند"

« علامه دهخدا »



❄❄❄❄❄




معلم کُتّابی دیدم در دیار مغرب ترشروی تلخ گفتار بدخوی مردم آزار گدا طبع ناپرهیزگار که عیش مسلمانان به دیدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سیه کردی. جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه به دست جفای او گرفتار نه زهره خنده و نه یارای گفتار گه عارض سیمین یکی را طپنچه زدی و گه ساق بلورین دیگری شکنجه کردی. القصه شنیدم که طرفی از خباثت نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحی دادند پارسای سلیم نیک مرد حلیم که سخن جز به حکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی.


کودکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت و معلم دومین را اخلاق ملکی دیدند و یک یک دیو شدند به اعتماد حلم او ترک علم دادند اغلب اوقات به بازیچه فراهم نشستندی و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندی


استاد معلم چو بود بى آزار


خرسک بازند کودکان در بازار


بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم، معلم اولین را دیدم که دل خوش کرده بودند و به جای خویش آورده. انصاف برنجیدم و لاحول گفتم که ابلیس را معلم ملائکه دیگر چرا کردند. پیرمردی ظریف جهاندیده گفت:


پادشاهی پسر به مکتب داد


لوح سیمینش بر کنار نهاد


بر سر لوح او نبشته به زر


جور استاد به ز مهر پدر


❄❄❄❄❄




جنگ زرگری 



 در روزگاران قدیم هرگاه مشتری به ظاهر پولداری وارد بعضی از دکان‌های زرگری می‌شد و از کم و کیف و عیار و بهای جواهر پرسشی می‌کرد، زرگر فورا بهای جواهر مورد پرسش را چند برابر بهای واقعی آن اعلام می‌کرد و به شکلی (مانند علامت یا چشمک و فرستادن شاگردش)، زرگر مغازه همسایه را خبر می‌کرد تا وارد معرکه شود. زرگر دوم که به بهانه‌ای خود را نزدیک می‌کرد به مشتری می‌گفت که همان جواهر را در مغازه‌اش دارد و با بهای کمتری آن را می‌فروشد. بهای پیشنهادی زرگر همسایه کمتر از بهای زرگر اولی اما هنوز بسیار بالاتر از بهای اصلی جواهر بود.


در این حال زرگر اولی جنگ و جدلی با زرگر دومی آغاز می‌کرد و به او دشنام می‌داد که: داری مشتری مرا از چنگم در می‌آوری و از این گونه ادعاها. زرگر دوم هم به او تهمت می‌زد که: می‌خواهی چیزی را که اینقدر می‌ارزد به چند برابر بفروشی و سر مشتری محترم کلاه بگذاری؟!؟!؟!

خلاصه چنان قشقرقی به راه می‌افتاد و جنگی درمی‌گرفت که مشتری ساده‌لوح که این صحنه را حقیقی تلقی می‌کرد بی‌اعتنا به سر و صدای زرگر اول، به مغازه زرگر دوم می‌ رفت و جواهر موردنظر را بدون کمترین پرسش و چانه‌ای از او می‌خرید و نتیجه آن بود که مشتری ضرر می‌کرد و دو زرگر سود به دست آمده را میان خود تقسیم می‌کردند

 واینگونه است که هرگاه شخصی بر سر بی ارزش و یا بی ارزشی دعوا و مشاجره ای ایجاد کند و سعی بر بزرگنمایی مسأله داشته باد میگویند دعوای زرگری به راه انداخته است.


دعوازرگری



💞💞💞💞💞



دو پیرمرد که یکی از آنها قد بلند و قوی هیکل و دیگری قد خمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.

اولی گفت: به مقدار ١٠ قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می‌اندازد و اینک می‌گوید گمان می‌کنم طلب تو را داده‌ام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم.


دومی گفت: من اقرار می‌کنم که  قطعه طلا از وی قرض نموده‌ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم.

قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن.

پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می‌کنم. سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.

قاضی به طلبکار گفت: اکنون چه می‌گویی؟


او در جواب گفت: من می‌دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی‌کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.

قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی‌درنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره‌اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است.

به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک‌تر بودم.



❄❄❄❄❄❄





یه روز ملانصرالدین و دوستش دوتا خر میخرن.

دوست ملا میگه: چه طوری بفهمیم کدوم ماله منه کدوم ماله تو؟

ملا میگه خوب من یه گوش خرم رو میبرم اونی که یه گوش داره مال من اونی هم که دو گوش داره مال تو.!

فرداش میبینن خر ملا گوش اون یکی خره رو از سر حسادت خورده!!!

دوست ملا میگه :حالا چیکار کنیم ملا میگه: من جفت گوش خرمو میبرم!!!

فرداش میبینن بازم قضیه دیروزیه...

دوست ملا میگه :حالا چیکار کنیم ملا میگه: من دم خرمو میبرم!

فرداش بازم قضیه دیروزی میشه..


دوست ملا با عصبانیت میگه: حالا چیکار کنیم ملانصرالدین هم میگه:عیبی نداره خب حالا خر سفیده مال تو خر سیاه مال من...





🎃🎃🎃🎃🎃🎃



نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی