داستانک ها
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
در حال مستأصل شد...
از دور بقعه امامزادهای را دید و گفت:
ای امام زاده گلهام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمیشود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایینتر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری میکنی؟
آنهار ا خودم نگهداری میکنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو میدهم.
وقتی کمی پایینتر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمیشود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
چه کشکی چه پشمی؟
حالا ما یک غلطی کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد.
کوچه| احمد شاملو