کدبانو

روزمرگی یک بانو

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

شعر

پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۳۲ ب.ظ


خانه ی دوست کجاست؟

در فلق بود که پرسید سوار

اسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت

نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از خواب خدا سبز از تر است

ودر آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت ابی است

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،سربه در می ارد

پس به سمت گل تنهایی می پیچی

دو قدم مانده به گل

پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی

وترا ترسی شفاف فرا می گیرد

در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه ی نور

واز او می پرسی

خانه ی دوست کجاست؟ 


سهراب سپهری



✒✒✒✒




شاه انوشیروان به موسم دی


رفت بیرون ز شهر بهر شکار


در سر راه دید مزرعه‌ای


که در آن بود مردم بسیار


اندر آن دشت پیرمردی دید


که گذشته است عمر او ز نود


دانهٔ جوز در زمین می‌کاشت


که به فصل بهار سبز شود


گفت کسری به پیرمرد حریص


که: «چرا حرص می‌زنی چندین؟


پایهای تو بر لب گور است


تو کنون جوز می‌کنی به زمین


جوز ده سال عمر می‌خواهد


که قوی گردد و به بار آید


تو که بعد از دو روز خواهی مرد


گردکان کشتنت چه کار آید؟»


مرد دهقان به شاه کسری گفت:


« مردم از کاشتن زیان نبرند


دگران کاشتند و ما خوردیم


ما بکاریم و دیگران بخورند»


ملک الشعرای بهار

دیگران_کاشتندوماخوردیم



📖📖📖📖


کسی کو بر پر موری ستم کرد


هم از ماری قفای آن ستم خورد


به چشم خویش دیدم در گذرگاه


که زد بر جان موری مرغکی راه


هنوز از صید منقارش نپرداخت


که مرغی دیگر آمد کار او ساخت


چو بد کردی مباش ایمن ز آفات


که واجب شد طبیعت را مکافات


سپهر آیینه عدلست و شاید


که هرچ آن از تو بیند وا نماید


منادی شد جهان را هر که بد کرد


نه با جان کسی با جان خود کرد


مگر نشنیدی از فراش این راه


که هر کو چاه کند افتاد در چاه


سرای آفرینش سرسری نیست


زمین و آسمان بی‌داوری نیست  


نظامی خمسه


اندرز و ختم کتاب



🎩🎩🎩🎩



در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست


در آن وجود که دل مرده، مرده است روان


بهیچ مبحث و دیباچه‌ای، قضا ننوشت


برای مرد کمال و برای زن نقصان


زن از نخست بود رکن خانهٔ هستی


که ساخت خانهٔ بی پای بست و بی بنیان


زن ار براه متاعت نمیگداخت چو شمع


نمیشناخت کس این راه تیره را پایان


چو مهر، گر که نمیتافت زن بکوه وجود


نداشت گوهری عشق، گوهر اندر کان


فرشته بود زن، آن ساعتی که چهره نمود


فرشته بین، که برو طعنه میزند شیطان


اگر فلاطن و سقراط، بوده‌اند بزرگ


بزرگ بوده پرستار خردی ایشان


بگاهوارهٔ مادر، بکودکی بس خفت


سپس بمکتب حکمت، حکیم شد لقمان


چه پهلوان و چه سالک، چه زاهد و چه فقیه


شدند یکسره، شاگرد این دبیرستان


حدیث مهر، کجا خواند طفل بی مادر


نظام و امن، کجا یافت ملک بی سلطان


وظیفهٔ زن و مرد، ای حکیم، دانی چیست


یکیست کشتی و آن دیگریست کشتیبان


چو ناخداست خردمند و کشتیش محکم


دگر چه باک ز امواج و ورطه و طوفان


پروین اعتصامی



نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی